اتاق بدون پنجره پشت مغازه

عليرضا حسين آبادي
alireza2004_h@yahoo.co.uk

اتاق بدون پنجره پشت مغازه



تا خواستم چرخي بزنم تو رفته بودي. ازآن طرف خيابان ديدمت‌كه مي‌گفتي: "روزنامه امروز را مي خواهم". به دكه روزنامه فروشي. بعد ديدمت كه از جوي‌كنار خيابان پريدي اين سمت. پاي چپت فرو رفت توي جوي آب و بعد لبخندي زدي. به اطرافت نگاهي انداختي وپايت راكه از جوي‌آب درآوردي تا زانوخيس شده بود. پوشيده از لجن‌داخل‌جوي. بعد خون ازكفشهايت بيرون زد وپياده رو و داخل جوي را رنگين كرد. رفتي سوار تاكسي شدي و از پيچ خياباني‌گم شدي .

تو الان نشسته اي روبرويم. با شلواري كه زمينه سفيد دارد ،باگلهاي ريز نقش بنفش. روبرويم نشسته اي. تكيه زده‌اي به ديوار و دستهايت را دور زانوهايت گره زده‌اي. به من زل زده‌اي و نگاهم مي‌كني يا نمي‌كني. عميق. سينه هايت از زير تي شرت سياه نازك تنت زده بيرون. بعد شنيده بودم‌كه‌گفتي: امشب پيشم بمان. باآن چانه كشيده وگونه هاي برآمده ات. گفته بودي كه اگر من نبودم چكار مي‌كردي؟ بعد ديدي من سالهاست كه نيستم و تو ياد گرفتي كه كاري كني يا نكني .
همين ديروز بود كه در بازار صرافها دنبال دلار بودي. رفته بودي سراغ يكي ازآشنايان. دلار ها را داخل كيفت گذاشتي. وسط پياده‌رو ايستاده بودي وبدون اينكه متوجه اطرافت باشي خيلي جدي داخل كيفت را جست‌وجو مي‌كردي. بعدها شنيده بودم‌كه گفته بودي دنبال شماره حاج آقا بودي، براي رفتن. بعد يك سكه از كيفت افتاد. خم شدي آن را برداشتي. يكي بهت تنه زد. اصلا حواست نبود، اما ديگري كه بهت تنه زد زير چشمي بهش نگاهي كردي وزير لب چيزي گفتي يا نگفتي . دو نفرنه، سه نفر بهت تنه زدند و تو باز هم دنبال چيزي بودي، توي كيفت.
توي خيابان پشت ويترين مغازه اي ايستاده بودي. روسري آبيت را باز كردي. با موهايت كمي ور رفتي و دوباره بستي. وارد مغازه شدي." مقواي رنگي مي‌خواهم."‌به خانمي كه با روسري نارنجي پشت ميز مغازه ايستاده بود گفتي. مقوا ها را لوله كردي وآمدي بيرون. سوار ماشين كه شدي ضبط را روشن كردي. حركت كه كردم دو دستت را بالا آوردي و به حالت رقص در هوا تكان مي‌دادي. انگشتانت را به هم مي‌زدي و با صداي نوار مي‌خواندي. همزمان بدنت را به چپ و راست تاب مي‌دادي ومن با لبخندي آرام نگاهت مي‌كردم. اشك حلقه زد توي چشمانت. سرازير شد از روي گونه‌هايت. سمت چپي تا روي لبانت رفت و سمت راستي از كنار گونه‌هايت روي چانه‌ات لغزيد وآويزان شد به پوسته‌ي انتهايي چانه‌ات وتو فقط مي‌رقصيدي. روي صندلي جلويي ماشين. صدايش را بلندتر كردي تمام فضا پرشد از صداي يك دست موسيقي. تمام صداهاي اطراف را بيرون كرد. صداي ماشين و هياهوي خيابان هم. سمت راستي كه از روي گونه‌هايت به پوسته انتهايي چانه‌ات رسيده بود خودش را رها كرد روي شلوار كرمي رنگ. درست روي كشاله‌ي رانت.آنجا كه نرم بود و گاهي دستم را مي‌گرفتي و روي آن مي‌گذاشتي. هنوز مي‌رقصيدي كه ترمز دستي را كشيدم و تازه متوجه شدي رسيده‌‌ايم در خانه‌ات. آنجا كه يك اتاق بدون پنجره پشت مغازه‌اي بود. اصلا نور نداشت. بايد توي روز هم چراغها را روشن مي‌كردي. هوا هم عوض نمي‌شد. يك روز زنگ زده بودي و گفته بودي كه ازگرما دارم خفه مي شوم. عصر بود و من رسيدم. تاپ تنت خيس عرق بود. اطاق دم كرده بود و اصلا نمي‌شد نفس كشيد. گرما تمام تنت را را ه راه و نقطه نقطه قرمز كرده بود. تمام وسايل را جمع كرده بودي وسط اتاق. همه جا نم داشت، وكپك. گفتي اينجا انباري بوده. مجبور شدم .

بازار خيابان مازندران بودي. دنبال تخت وكمد مي‌گشتي. براي اتاقت.
" اين تخت خيلي خوبه هرچه فشار بيارند روش، آخ هم نمي‌گه. حتا اگر دو نفر باشند .
بعد تو فقط نگاهش كردي. خواستي چيزي بگويي. ترجيح دادي فقط نگاهش كني.
" بفرماييد، تخت يك نفره به درد شما نمي‌خوره، بهتره دو نفره اش كني هم راحت مي خوابي هم شايد هوس كردي يك نفر ديگه هم...
اين مال آن مغازه‌اي بود كه از پله هاي باريك و پيچ در پيچش بايد پايين مي‌رفتي. بعد دوباره نگاهش كردي. بعد يكي شنيده بودكه يكي بهت گفت: "من حاضرم تا منزل وسيله‌هاتو بيارم، اگر مجرديه وسايل ديگه هم هست.
داشت حالت تهوع بهت دست مي‌داد. سرت گيج رفت. دونفرنه، سه نفر سر خيابان ايستاده بودند و نگاهت مي‌كردند. توجه نكردي. بعد من رسيدم گفتي داشتم كلا فه مي‌شدم. كاش زودتر رسيده بودي. تخت و وسايل را بار زديم. به طرف خانه. آن اتاق نمور بدون نور و هواي پشت مغازه آهنگري،كه صداي كسي هم بيرون نمي رفت.
از روزنامه زدي بيرون. ساعت 8 شب بود. پايين منتظر بودم. آن جاي هميشگي.گفتي: "خفه شدم از بس‌كه نوشتم. بي‌فايده است". با آن مانتوي زرشكي كه سه روز توي مانتو فروشي‌هاي ميدان هفت تير دور زدي اما گير نياوردي. دوست داشتي آنقدرتنگ باشد كه به تمام بدنت بچسبد. آمدي نشستي. دوباره روشنش كردي. صدايش را بلندكردي.گفتي:"موسيقي كُردي را دوست دارم." وصدايش را بلندتركردي.
پياده كه شديم نگاهم كردي باآن ابروان پيوست پرپشت و چشمان درشتت.كافه 78 شلوغ بود. بعدگفتي:"به نظرت گاو خوشبخت خوبه يا سقراط غمگين." غش‌كردي از خنده. ريسه مي رفتي و نگاهم كردي. بعد دوباره اشك از چشمانت سرازير شد. روي گونه‌ها و لب‌هايت.ودوباره سمت راستي و سمت چپي. ساعت ده شد. گفتي:"بريم من امشب بايد مطلب بنويسم." تا سوار شديم دوباره همان اتاق پشت مغازه‌كه نور و هوا نداشت. گفتي انباري بوده.گفتي تا فردا. اما فردا نبود. فقط چشم‌هايت را ديدم. بعدها در جوي خيابان كنار دكه روزنامه فروشي. دونفر نه، سه نفر سر پيچ كوچه نگاهمان مي‌كردند.
لباس‌هايت را درآوردي. رفتي چيزي‌،كوفتي بخوري. تازه يك تابستان داغ درآن خانه‌ي پشت مغازه با نم و عرق و بوي خفگي داشت تمام مي‌شد. به گمانم امشب آخرش بود. بعد پاييز. گفته بودي كه قرار است روزنامه‌ات را عوض‌كني، ديگر فايده ندارد. اقتصادي نويس باشم بهتره، يا شايد اجتماعي نويس. تلفن زنگ زد گوشي را برداشتي چند بار الو گفتي. قطع شد. بي تفاوت نه، با كمي نگراني گوشي را گذاشتي. و بعد بيشتر نگران شدي. غروب كه داشتي مي رفتي گفتي اين روزها تلفنت را خاموش نكن شايد بهت نياز فوري داشتم.
ساعت ازدوازده‌نيمه‌شب گذشته بود. موبايلم كه زنگ زد، تو بودي. فقط گفتي هر جا كه هستي خودت را برسان. بلند شدم يا نشدم. راه افتادم. در خانه كه رسيدم چندين بار زنگ زدم. با صداي لرزان تكرار مي‌كردي كيه، كيه، چكار داري؟ تا صداي " منم" باورت شد، كلي طول كشيد. در را كه باز كردي خودت را با گريه بغلم انداختي، گفتي دوتا بودند، نه سه‌تا. بعد گفته بودي به روزنامه هم زنگ زدند. اين روزها زنگ تلفن خانه هم زياد به صدا درمي‌آيد.
رفتيم توي آن اتاق پشت مغازه. نم، خفگي، كمي اكسيژن، عرق و بوي كپك. كاش يه خورده آب خنك بود. ناي نداشتي. بلند شدم. آب يخ گيرنياوردم. شير آب را باز كردم. خيس عرق بودي. آب كه سرد شد يك ليوان بهت دادم. زير بغلت را گرفتم. سرت را زير شير آب گرفتم. چند لحظه نفس در سينه‌ات حبس شد. بعد تكيه زدي به ديوار. سرت را خشك كردم. افتادي. تهوع و استفراغ. مي لرزيدي. باز هم بيشتر عرق كردي. صورتت كبود شده بود. نشستم كنارت. به ديوار تكيه زدم. آرام سرت را روي پاهايم گذاشتي. به موهايت كه چنگ مي زدم چشم‌هايت را نرم مي‌بستي. دستم را گرفتي و بوسيدي. "چقدر خوبه كه تو هستي". و خودت را بيشتر به من ‌چسباندي.
دو روز بود كه زنگ نزده بودي. به خانه‌ات چندين بار زنگ زدم. گوشي را بر نداشتي. شايد هم برداشتي يا شايد چند نفر ديگر برداشتند. دو نفرنه، سه نفر. نگران شدم. مگر مي‌شد تو دو روز زنگ نزني. شنيده بودم گفتي:"آنقدر بهت وابسته‌ام كه هيچ وقت براي از دست دادنت نمي‌خواهم اين را بگويم. پنهان بماند بهتره. تو تنها موجودي هستي‌كه تو عمرم بهش وابسته شدم. بعد شعرهات و ديوانگي‌ات، بي نظيره". بعد با آن چشمان درشت شيطنت‌آميز نگاهم كردي و گفتي تو چرا منو بغل نمي‌كني؟ ... بعد ....
از محل كارم زدم بيرون. به طرف آن اتاق پشت آهنگري. سرم گيج مي‌رفت. دلم شور مي‌زد مضطرب بودم. سوار ماشين شدم. دو نفرنه، سه نفر.سرپيچ كوچه ايستاده بودند. نگاهم مي‌كردند .كنار دكه روزنامه فروشي ايستادم. روزنامه را گرفتم. تمام صفحات را نگاه كردم. هيچ. انگار ستون تو، اصلا ستون نبود. اسمت نبود. بعد سرم بيشتر گيج رفت. نشستم كنار جدول جلوي دكه روزنامه فروشي. خواستم از آب جوي كنار خيابان به صورتم بزنم. خم شدم. چشم‌هايت را ديدم. زيردكه. داخل جوي. لاي لخته هاي خوني‌كه اطرافش دلمه بسته بود. فكركنم با چاقوي تيزي از حدقه درآورده شده بودند. گوشت‌و پي‌هاي اضافي اطرافشان زياد نبود. چند رگ از آن‌ها آويزان شده بود كه فشار آب آنها را بالا و پايين مي‌برد. يك لكه خون روي مردمك سمت راستت افتاده بود. آن چشمي‌كه هر وقت گريه مي‌كردي يك قطره اشك ازآن روي‌گونه‌‌هايت به انتهاي چانه‌ات مي‌لغزيد. پاكش كردم. بلند شدم. فقط نگاهم كردي. اما چشم‌هايت شيطنت نداشت. فقط نگاهم مي‌كردي. همين.كناره حفره جوي دو موش نه، سه موش منتظر رفتن من بودند. راه افتادم. سوار ماشين شدم. سر چهارراه بازهم حالت تهوع. خودم را از ماشين پايين انداختم. روزنامه را جلو دهانم گرفتم و خودم را تلو تلو خوران به كنار جوي خيابان رساندم. درست كنار دكه روزنامه فروشي سر چهار راه. سرم راخم كردم به طرف جوي آب. دستهايت كنار سطل زباله افتاده بود. با آن مانتوي زرشكي كه به خياط گفتي:" مي خواهم آنقدر تنگش‌كني‌كه به بازوهايم بچسبد." بعد خياط با شيطنت به من نگاه كرد و ابروانش را بالا انداخت. آن دستهايي‌كه هروقت صدايشان را در مي آوردي، آنها را بالا مي‌آوردي و توي هوا به حالت رقص تكان مي‌دادي وهميشه آستين‌هايش را دوتا بالامي‌زدي و بازوان سفيد و بلورينت بيرون مي‌افتاد . اما دست‌هايت بي حس شده بود و آستين مانتويت همين طوري بود. دو تا به بالا. نزديكتركه شدم انگشتان دست راستت را ديدم كه شكسته بود. غضروف‌و بند هاي انگشتت از پوست زده بود بيرون. خون داشت از بازوانت به داخل جوي‌كنار خيابان مي‌ريخت. تا پايين تر رفتم.آب داخل جوي قرمز شده بود، دوتا نه، سه تا بودند، از آن گربه هاي خياباني.كنار سطل زباله، منتظررفتن من بودند.
دوبار ه بالا آوردم. بازهم روزنامه را گرفتم جلوي صورتم. درست تيتير اول. بازهم بالا آوردم. اين دفعه مقدارش زياد تر بود. تيتر دوم را هم گرفت. سرم به شدت درد مي‌كرد. چشم هايم سياهي رفت. خودم را داخل ماشين انداختم. اما به گمانم دو تا تيترنه، سه‌تا تيتر را گرفت. خيلي زياد بود. چاره اي نداشتم. حركت كردم. سايه ات روي آيينه افتاد. ازآيينه كه نگاه كردم عقب ماشين نشسته بودي. نه افتاده بودي. سركه برگرداندم، تنت با آن مانتوي زرشكي روي صندلي عقب افتاده بود. اما آستين‌هاي مانتويت نبود. يقه اش هم پر از خون بود. پا كه روي تر مز گذاشتم تنت غلتي خورد. به طرف جلو. تمام بدنت و صندلي‌پرازخون بود. اما سرت ؟ سرت نبود. چند بار صدايت كردم. جوابي نشنيدم. دوباره چشمهايم سياهي رفت. دست كه بردم تكانت دهم، به قسمت بالاي شانه هايت خورد. درست وسط گردنت. آنجايي كه بايد سرت مي‌بود و نبود. تمام دستم قرمز شد و مايع لزج مانندي به انگشتانم چسپيد. نزديك خانه‌ات كه رسيدم يا نرسيدم، عرق كرده بودم. كلا ج ودنده و ترمز بودند يا نبودند. خيابان هم. باز ايستادم. كنار جوي خيابان. نزديك دكه روز نامه فروشي. آن سرازيري اي كه درست مي خورد جلوي مغازه آهنگري. آنجايي كه يك اتاق تاريك و نمور پشت آن قرار داشت. به جوي آب كنار خيابان رسيده يا نرسيده بالا آوردم. سرم را خم كردم داخل جوي آب. سرم كه خم شد سرت را ديد. كنار جوي‌آب. درست كنار حجمي از آشغالهايي كه آب آنهارا پشت ميله اي جمع كرده بود. با آن موهاي سياه صاف ونرمت . هروقت به آنها دست مي زدم مي گفتم تو شرقي ترين چشمها و ابروها و موي‌ها را داري. ابروان پيوست پر پشت، چشم هاي‌درشت و موهاي سياه پركلاغي. نرم ولطيف‌و براق. اما برق نمي زد و با شتاب آب جوي بالا و پايين مي رفت. چند تا چوب بستني و چيزهاي ديگر هم كه آب آورده بود بهش چسبيده بودند.اما جاي چشمهات زيرآن ابروان پيوستت خالي بود. نزديك تر شدم انگارباچيز نوك تيز سنگيني به بالاي سرت ضربه زده بودند. حفره اي درست به اندازه‌ي يك تخم مرغ باز شده بود. بازهم نگاه كردم. اين بار نتوانستم بلند شوم. ناگهان همه چيز سياه شد. وقتي خواستم بلند شوم دوسگ نه، سه سگ اطراف سرت پرسه مي‌زدند. منتظر رفتن من بودند. بلند شدم. سوار ماشين كه شدم به درخانه‌ات رسيدم. نزديك تر شدم. اززيردر ورودي اتاقت مايع قرمز رنگ لزج مانندي بيرون زده بود. زنگ زدم. چند بار. دو يا سه بار. دونفر نه، سه نفر سر خيابان ايستاده بودند و نگاهم مي‌كردند. برگشتم داخل ماشين و افتادم .

"روزنامه امروز را مي خواهم". به دكه روز نامه فروشي گفتم. روزنامه را كه باز كردم درست ابتداي ستون صفحه ي دو اسمت را ديدم. سريع كه به گل فروشي رفتم، يك دسته بزرگ از زرد هايش را برايت گرفتم. آن رنگي كه هميشه دوست داشتي. زرد يك دست. به گورستان كه رسيدم وسط ظهر بود. دوشنبه يا سه شنبه. شايد دو يا سه نفر بودند. نمي‌دانم درست وسط كاجهاي تازه نيم قدكشيده ي گورستان ايستاده بودند. به هردو مان نگاه مي‌كردند. تو خوابيده بودي. اما دستهايت، پا هايت، سرت و چشمهايت ...






1. ميدان هفت تير در تهران يكي از مراكز بزرگ فروش مانتو است
2. كافه 78 در تهران محل ملاقات خبرنگاران،نويسندگان وهنرمندان جوان است
3. خيابان مازندران در تهران محل فروش لوازم خانگي دست دوم است


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33030< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي